بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 15
کل بازدید : 29338
کل یادداشتها ها : 182
و نیز از عباد بن عبد الله به اسناد خود روایت کند قال: سمعت علیا یقول: انا عبد الله و اخو رسوله و انا الصدیق الاکبر لا یقولها بعدى الا کاذب مفتر صلیت مع رسول الله قبل الناس بسبع سنین
مىگوید: شنیدم که على مىفرمود: من بنده خدا، و برادر رسول خدا، و صدیق اکبر هستم، هر کس این لقب را بعد از من بخود نسبت دهد دروغگو و افترا زننده است، با رسول خدا قبل از مردم هفتسال نماز گزاردم.
ابن صباغ مالکى و محمد بن طلحه شافعى گویند و کان رسول الله صلى الله علیه و سلم قبل بدو امره اذا اراد الصلوة خرج الى شعاب مکة مستخفیا و اخرج علیا معه، فیصلیان ما شاء الله فاذا قضیا رجعا الى مکانهما
حضرت رسول الله صلى الله علیه و آله عادتشان قبل از ظهور امر اسلام این بود که چون اراده نماز مىکرد، به بعضى از درههاى مکه خارج شده و در خفیه نماز مىگزارد، وعلى را نیز با خود مىبرد، و آن دو نفر آنقدر که خدا مىخواستت نماز مىگزاردند، و سپس به مکان خود مراجعت مىنمودند.
طبرى با اسناد خود روایت کند از یحیى بن عفیف کندى (عفیف کندى برادر اشعث بن قیس کندى است که با عباس بن عبدالمطلب رفاقت داشته و براى خرید و فروش که به مکه مىآمد در منزل عباس سکنى مىنموده است)
او مىگوید در زمان جاهلیت به مکه درآمدم، و در خانه عباس بن عبدالمطلب وارد شدم، چون آفتاب طلوع نمود و مانند حلقه بر فراز آسمان قرار گرفت، و من مشغول نگاه کردن به کعبه بودم، دیدم جوانى آمد و چشمى به آسمان انداخته و سپس رو به کعبه ایستاد، و بلادرنگ طفلى آمد و در طرف راست او ایستاد، و چیزى طول نکشید که زنى آمد و در پشت سر آن دو ایستاد، آن جوان خم شد و رکوع کرد، طفل و زن هم رکوع کردند، جوان بلند شد از رکوع، طفل و زن هم بلند شدند، جوان خود را به سجده انداخت، آن دو نیز به سجده رفتند، من گفتم:اى عباس امر بسیار بزرگى است.
عباس گفت: امر بسیار بزرگیست، آیا میدانى او کیست؟
گفتم نه،
گفت: او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب فرزند برادر من است.
آیا مىدانى آن طفل که با اوست کیست؟گفتم نه.
گفت: او على بن ابیطالب بن عبدالمطلب فرزند برادر من است.
آیا مىدانى این زنى که در عقب آن دو ایستاده کیست؟
گفتم نه.
گفت: او خدیجه دختر خویلد زوجه محمد، برادرزاده من است;و این مرد بمن خبر داده است که پروردگار تو پروردگار آسمانست، و آن پروردگار آنها را به این فعل با کیفیتى که دیدى امر کرده است، و سوگند بخدا من در تمام روى زمین غیر از این سه نفر احدى را بر این دین نمىشناسم
بارى پیغمبر و امیرالمؤمنین و خدیجه سالیانى چند به نماز و عبادت خدا مشغول بودند، و احدى از مردم مکه ایمان نیاورده و از رسالت آن حضرت خبر نداشتند، تا آنکه آیه انذار از طرف خدا بر آن حضرت نازل گشت.
«و انذر عشیرتک الاقربین و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین-فان عصوک فقل انى برى مما تعملون-و توکل على العزیز الرحیم-الذى یریک حین تقوم-و تقلبک فى الساجدین-انه هو السمیع العلیم»
اى پیمبر!اقوام نزدیکتر خود را از عذاب خدا بترسان، و بالهاى رحمتخود را براى مؤمنینى که از تو پیروى مىکنند پائین آور، پس اگر مخالفت کردند بگو من از کردار شما بیزارم، و توکل بر خداوند عزیز و رحیم بنما، آن خدائى که تو را در هنگام قیام به نماز مىبیند و از حالات تو در سجده اطلاع دارد فقط و فقط آن خدا شنوا و داناست.
حضرت رسول الله اقوام و عشیره خود را دعوت نمودند و به آنها نبوت خود را اعلام نمودند طبق حدیثى که وارد شده و در نزد مورخین و محدثین از بزرگان اسلام بحدیث عشیره معروفست.
علامه امینى گوید: این حدیث را بسیارى از ائمه و حفاظ حدیث از فریقین روایت کردهاند، و در صحاح و مسانید خود درج نمودهاند، و افراد دیگرى از بزرگان حفاظه و ائمه حدیث از افرادیکه بقول و کلام آنها در اسلام اعتناء بسیارى است، آن حدیث را ملاحظه نموده و بدون هیچگونه ایراد یا توقفى در صحتسند آن تلقى بقبول کردهاند، و نیز بزرگان از مورخین امت اسلام و غیر اسلام آن حدیث را صحیح و قبول دانسته و در صحیفه تاریخ جزء مسلمات ذکر نمودهاند، و شعراء اسلام و غیر اسلام منظوما آن حدیث را در سلک شعر در آورده، و در شعر ناشى صغیر متوفى 365 قمریه خواهى یافت
ما عین آن حدیث را اولا از تاریخ طبرى نقل مىکنیم، و سپس در اطراف آن به بحث مىپردازیم.
طبرى از ابن حمید، از سلمه از ابن اسحق، از عبدالغفار بن قاسم، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث بن نوفل بن عبدالمطلب، از عبدالله بن عباس، از على بن ابیطالب روایت مىکند، که فرمود:
چون آیه انذار بر رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد شد: «و انذر عشیرتک الاقربین»، رسول الله صلى الله علیه و آله مرا خواندند و گفتند: یا على: خداى من مرا امر نمود که نزدیکترین عشیره و اقوام خود را انذار کن، این امر بر من گران آمد، چون مىدانستم که به مجرد آنکه به این امر لب بگشایم، از آنها امور ناگوارى سر خواهد زد، بنابراین سکوت اختیار کردم تا آنکه جبرائیل آمد گفت:اى محمد!اگر ماموریت خود را انجام ندهى، پروردگارت تو را عذاب مىکند.
بنابراین یک صاع (که تقریبا یک من غذاست) براى ما طبخ کن، و در آن ران گوسفندى قرار ده، و یک قدح نیز از شیر فراهم نما، و سپس تمام فرزندان عبدالمطلب را در نزد من حاضر کن، تا با آنها سخن گویم و آنچه بدان ماموریت دارم به آنها ابلاغ کنم.
على گوید آنچه را که رسول خدا به من امر نمود انجام دادم، و بنى عبدالمطلب را به خانه پیغمبر دعوت نمودم و در آن هنگام آنان چهل نفر بودند یا یکى بیشتر و یا یکى کمتر، در میان آنان عموهاى آن حضرت ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب بودند.
چون همه آنها در نزد آن حضرت گرد آمدند حضرت غذائى را که پخته بودم طلب کردند من آن را آوردم چون در مقابل آن حضرت گذاردم، رسول الله صلى الله علیه و آله پارهاى از گوشت را با دستخود برداشته و با دندانهاى خود پاره پاره نمودند، و آن قطعات را دورادور آن ظرف بزرگ چیدند، سپس فرمودند به آن جماعت: شروع کنید بسم الله!
آنها همه خوردند و سیر شدند بطوریکه دیگر حاجتبه طعام نداشتند، و سوگند به خداوندیکه جان على در دست اوست آن غذائى که من در مجلس آوردم خوراک یک نفر از آنها بود، سپس حضرت فرمودند: این جماعت را سیراب کن!
من آن قدح شیر را آوردم و همه خوردند، و سیراب شدند، و سوگند به خدا که آن قدح مقدار نوشیدنى یک تن از آنان بود.
در این حال چون رسول الله صلى الله علیه و آله اراده سخن کردند، ابولهب در کلام پیشى گرفت و گفت: این صاحب شما از دیر زمانى پیش، شما را سحر مىنمود، رسول الله با آنها به هیچ سخن لب نگشود.
فرداى آن روز فرمود:اى على!این مرد در کلام من پیشى گرفتبه سخنىاز خود که شنیدى، و بنابراین این قوم قبل از آنکه من سخن گویم متفرق شدند، مانند همان غذائیرا که دیروز آماده نمودى امروز نیز تهیه بنما، و این قوم را در نزد من گرد آور.