پایگاه مقاومت شهدا
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 16
کل بازدید : 29355
کل یادداشتها ها : 182

نوشته شده در تاریخ 90/3/19 ساعت 2:12 ع توسط جواد قاسم آبادی


فصل دوازدهم: اخبار هجرتگاه یا تبعیدگاه‏

ابراهیم و لوط در هجرتگاه‏
در قرآن 31 بار سخن از هجرت به میان آمده است، هجرت بر دو گونه است:
1 - هجرت درونى 2 - هجرت برونى، ابراهیم هزاران سال پیش، یعنى از همان آغاز زندگى، از درون ذاتش، از ظلمت به سوى نور هجرت کرده بود و اصیل‏ترین هجرت همین است که موجب هجرتهاى دیگر خواهد شد و دیدیم که بدنبال مبارزاتى قهرمانانه سرانجام دست به یک هجرت برونى نیز زد.
هدف او از این هجرت، دورى از توقف و عقب گرد، و تجدید حیات و رهائى از اسارت به سوى آزادى و توسعه قیام الهى خود بود.
در قرآن، آیه‏ى 100 از سوره‏ى نساء مى‏خوانیم: آنانکه (در مواقع لازم) در راه خدا هجرت مى‏کنند، فوائد و امتیازات بسیارى در جهت پیروزى خود و کوبیدن دشمن بدست مى‏آورند و اگر در این راه جان خود را از دست بدهند، پاداش آنها بخصوص در نزد خدا محفوظ است
به هر حال ابراهیم دست به این هجرت (یا تبعیدى که توأم با هجرت بود) زد، تا هجرتش منشأ تحولات عظیم و توسعه قیام گردد و بر دامنه تبلیغات و دعوتش بیفزاید89
هجرتگاه ابراهیم، فلسطین بود، یعنى همان سرزمینى که هم اکنون تحت اشغال صهیونیستهاى غاصب است، تا خداپرستان این هجرتگاه را مورد توجه قرار دهند و این منطقه پر اهمیت را که از نظر استراتژیکى در جهت معنوى و مادى، در طول تاریخ وسیله‏ى خوبى براى قطع دست غارتگران بین‏المللى است، از یاد نبرند.
در حقیقت از این پس، فصل جدیدى از زندگى ابراهیم به روى ما باز مى‏شود و ما با مرحله‏ى دیگرى از زندگى این بزرگمرد روبرو مى‏شویم.
در فلسطین، ابراهیم در قسمت بلند آن و لوط در قسمت پائین (با فاصله‏ى حدود هشت فرسخ) قرار گرفتند.90
ابراهیم پس از مدتى در روستاى حبرون که اکنون به شهر قدس خلیل معروف است ساکن شد.91
ابراهیم، سالها در سرزمین فلسطین، مردم آن سامان را به خدا و توحید دعوت کرد و در ضمن به کار کشاورزى و دامدارى توسعه داد و در سایه کوششهاى او بسیارى از مستضعفین از نظر مادى و معنوى به زندگى بهترى دست یافتند، و جمعیتى به او ایمان آوردند و دلهایشان به نور رهبرى او روشن گردید.
حضرت لوط نیز چون مبلغى ورزیده از طرف ابراهیم در روستاها و قسمتهاى دیگر فلسطین به پاکسازى و نوسازى مردم در جهت ظاهر و باطن مى‏پرداخت، به این ترتیب این دو یار متعهد، اگر از پایتخت نمرود (بابل) رانده شدند، دعوت و هدایت خود را در نقاط مختلف فلسطین ادامه و توسعه دادند، مردم بر اثر سالها و قرنها دورى از تعلیمات پیامبران بقدرى مسخ شده بودند که دعوت آنها نیز بسیار رنج‏آور بود، که رنج آن کمتر از مبارزه با نمرودیان نبود.
اسماعیل در زندگى ابراهیم‏
ابراهیم پس از سالها رنج و زحمت، پس از آنهمه تحمل سختیها و مشقتها، کم کم به سن و سال پیرى رسید، او دوست داشت پسرى داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد، و در کشاکش زندگى، بى‏امان با طاغوتیان و منحرفان به مبارزه برخیزد، همسرش ساره، بچه‏دار نمى‏شد، روزى ابراهیم به ساره چنین پیشنهاد کرد: اگر مایل هستى، کنیزت هاجر را به من بفروش شاید خداوند از ناحیه او فرزندى به ما عنایت کند تا پس از ما، به راه ما برود، ساره این پیشنهاد را پذیرفت.
از این پس هاجر (این کنیز سیاه‏پوست) نیز همسر ابراهیم بود، پس از مدتى خداوند از هاجر، پسرى به ابراهیم داد، نام این فرزند را اسماعیل گذاشتند، این فرزند قلب ابراهیم را لبریز از شادى و نشاط کرد، اسماعیل در حقیقت ثمره‏ى یک زندگى طولانى و پررنج ابراهیم بود، ابراهیم بارها به خدا عرض کرده بود: خداوند فرزند پاکى به من بده92
خداوند به او مژده داده بود که فرزندى متین و صبور به او خواهد داد93 این همان فرزند بود، که کانون پریشان و پررنج قلب ابراهیم را صفا مى‏بخشید، و یک نگاهش، دردهاى ابراهیم را تسکین مى‏داد، چرا که او پاداش یک عمر رنج ابراهیم بود، و خدا او را در سن پیرى به ابراهیم داده بود...
اسحاق در زندگى ابراهیم‏
طبیعى است که ساره نیز آرزو داشت، چون هاجر فرزندى داشته باشد، بخصوص وقتى که چشمش به چهره زیبا و دل‏آراى اسماعیل مى‏افتاد، آتش عشقش به داشتن فرزندى همچون اسماعیل، زبانه مى‏کشید این آرزوى هر زنى است، اما از عمر او در این وقت بیش از صدسال گذشته بود، از نظر عادى هیچگونه روزنه امیدى نبود.
ساره دختر یکى از پیامبران بنام لاحج بود، و در همه فراز و نشیبها با ابراهیم بود، او را تنها نگذاشت، همسر مهربان و شریک شادى و غم ابراهیم بود، طبیعى است که گاه به ابراهیم مى‏گفت که من نیز فرزندى مى‏خواهم تا ثمره‏ى عمرم باشد، و کانون قلبم با دیدار او روشن و گرم شود.
ابراهیم نیز همسرش ساره را دوست داشت، محبت‏هاى او را فراموش نمى‏کرد، هر چند او و خودش در سن و سال پیرى بودند و امیدى به فرزند نبود، اما ابراهیم، امدادهاى غیبى را بسیار دیده بود، و بخوبى دریافته بود که اگر با دلى پاک و زبانى راست و عملى شایسته به سوى خدا رفت، خداوند او را ناامید نخواهد کرد، از خدا خواست که از ساره نیز فرزندى پاک به او عنایت کند، سرانجام چنانکه خواهیم گفت، این دعا نیز که از دل مرد خدا بر مى‏خواست، با اینکه غیر عادى بود به استجابت رسید و مژده فرزندى بنام اسحاق به ابراهیم داده شد...94
مأموران عذاب، و مأموران مژده‏
خداوند همواره به مردان پاک و صالح، عنایت خاص دارد، و حتماً پاداش آنها را در دو جهان خواهد داد، و به عکس افرادى که در بیراهه‏ها قدم بر مى‏دارند، خدا مدتى به آنها مهلت مى‏دهد، و توسط پیامبرانش، حجت را بر آنها تمام مى‏کند، وقتى که آنها از اسب غرور به پائین نیامدند، سرانجام عذاب الهى گرفتار خواهند شد.
ابراهیم چون مردانه با کمال خلوص در راه خدا گام بر مى‏داشت، همواره از امدادهاى غیبى خداوند برخوردار بود، که یکى از آنها استجابت دعاى او - حتى دعاهاى غیر عادى او - بود.
و از آن سو حضرت لوط فرستاده ابراهیم، که شب و روز مردم را به سوى خدا و پاکى دعوت مى‏کرد، ولى مردم راه کثیف سابق خود را ادامه دادند، بخصوص در شهوترانى و لواط و انحرافات جنسى غرق بودند، سخنان عمیق و دلسوزانه لوط را بباد استهزاء گرفتند، اکنون وقت آن رسیده، نوبت کیفر بدکار و پاداش نیکوکار. روزى ابراهیم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان دید سه نفر (یا 9 نفر یا 11 نفر) به صورت جوانانى نیرومند و زیبا بر ابراهیم وارد شدند و سلام کردند
ابراهیم که در مهمان‏نوازى شهره آفاق بود، به تصور اینکه اینها مهمان هستند فوراً گوساله‏اى ذبح کرد و از آن به کمک همسرش غذا تهیه نمود و جلو مهمانان گذاشت.
اما در حقیقت این افراد فرشتگان بزرگ الهى بودند و به صورت بشر بر ابراهیم ظاهر شده بودند، و فرشته غذا نمى‏خورد، نخوردن غذا در آن زمان یک نوع علامت خطر بود، ابراهیم با آنهمه شجاعت ترسید، شاید ابراهیم فکر مى‏کرد آنها دزدند یا قصد سوئى دارند و یا براى عذاب قوم خود آمده‏اند... ولى بلافاصله آنها ابراهیم را از ترس و ابهام در آوردند و به او گفتند نترس ما براى دو مأموریت آمده‏ایم، مأموریت اول که قوم ناپاک لوط را به کیفر اعمال‏95 زشتشان برسانیم، مأموریت دوم تو را مژده بدهیم که بزودى خداوند فرزندى به نام اسحاق به تو مى‏دهد که او پیامبر خواهد بود و سپس فرزندى بنام یعقوب به اسحاق خواهد داد که او نیز پیامبر است. ترس و وحشت از ابراهیم رفع شد.
در مورد بشارت به فرزندى بنام اسحاق، وقتى که ساره شنید، خنده‏اش گرفت از روى تعجب گفت: واى بر من، آیا با اینکه من پیر و فرتوت هستم و شوهرم ابراهیم نیز پیر است، داراى فرزند مى‏شوم؟ براستى بسیار عجیب است.
رسولان به او گفتند: آیا از فرمان و رحمت و عنایات خدا تعجب مى‏کنى؟، او خداى مهربان و بزرگ است او در مورد شما خانواده چنین خواسته است.
و این پاداش ابراهیم و ساره بود که دعاى غیرعادیشان قبول گردد، و مشمول عنایات ویژه خدا گردند، سرانجام این بشارت تحقق یافت، و پس از مدتى کانون گرم خانواده ابراهیم به وجود نوگلى بنام اسحاق گرمتر شد، ابراهیم شکر و سپاس خدا به جا آورد و گفت: شکر و سپاس خداوندى را که اسماعیل و اسحاق را در سن پیرى به من عنایات فرمود، پروردگار من شنونده و برآورنده دعا است96
و در مورد عذاب نسبت به قوم لوط، ابراهیم مهربان از روى دلسوزى کمى با رسولان صحبت کرد، ابراهیم نگران بود از اینکه آیا همه آنها به عذاب الهى نابود مى‏شوند و یا بعضى، به او گفتند: این ماجرا را دنبال نکن، فرمان خدا صادر شده همه باید مشمول عذاب شدید گردند جز لوط و خانواده‏اش.97 فرستادگان خدا از ابراهیم جدا شده و به سوى لوط رفتند مأموریت خود را به لوط گفتند.
حضرت لوط این پیامبر دلسوز، با اینکه رنجها و ناراحتیهاى فراوان از قوم ناپاکش دیده بود، در مورد عذاب آنها متأثر شد، ولى دیگر کار از کار گذشته بود، دیگر مهلت و فرصت آنها تمام شده بود، رسولان به لوط گفتند تو و خانواده‏ات در پاسى از شب از شهر خارج شوید، و اصلاً به پشت سر نگاه نکنید که عذاب آنها حتمى است.
زن لوط که در عین این فرمان براى این قوم مستحق عذاب نگرانى مى‏کرد، و براى آنها دلواپس بود و خود نیز مستحق عذاب، سرانجام او نیز به سرنوشت قوم گرفتار گردید.
مقارن طلوع آفتاب هریک از فرشتگان به ناحیه‏اى از شهر رفتند و زمین را از هفت طبقه‏اش بلند کردند و به بالا بردند و از آنجا وارونه نمودند و سنگهاى سجیل مخصوص آسمانى بر آنها بارید و همگى با وضع فلاکت بارى به کیفر اعمال زشت خود رسیدند، این است کیفر ستمگران و ناپاکان.98
نکته‏ها:
در این فراز از زندگى ابراهیم نیز درسها و پندهاى قابل توجهى هست که در اینجا به بخشى از آنها اشاره مى‏شود:
1 - ابراهیم، فلسطین یعنى سرزمینى را هجرتگاه و پایگاه خود قرار داد که از نظر موقعیت تاریخ، و استراتژیکى باید همواره مورد توجه ابراهیمیان تاریخ باشد، و آنرا وسیله قطع تجاوز غارتگران بین‏المللى قرار دهند.
2 - زندگى ابراهیم در هجرتگاه، مرحله تازه و فصل جدیدى از مبارزه و ادامه راه پس از مرحله طاغوت زدائى است و بیانگر آنست که در هر حال باید از پاى ننشست.
3 - ابراهیم اهل دعا و توکل و مناجات بود، و چون در راه خدا گام بر مى‏داشت همواره از امدادهاى غیبى الهى برخوردار مى‏شد و حتى دعاهاى غیر عادیش به استجابت مى‏رسید.
4 - قانون مسلم آفرینش است، که بدکاران به سزاى عمل خود مى‏رسند، و نیکوکاران به پاداش خود نائل مى‏شوند، چه پاداشى براى ابراهیم بهتر از این که در سن پیرى، خداوند دو فرزند صالح و پاک که هر دو پیامبر بودند یعنى اسماعیل و اسحاق را به او عنایت کرد تا کمک راهش باشند و راهش را ادامه دهند.
5 - ابراهیم فردى سپاسگذار بود، و همواره خدا را در برابر نعمتهاى روز افزونش شکر مى‏کرد.
6 - ابراهیم مردى مهمان‏نواز و سخاوتمند بود، با اینکه گروهى ناشناس بر او وارد شدند مقدم آنها را گرامى شمرد و فوراً گوساله‏اى ذبح کرد تا از آنها پذیرائى کند.
7 - قلب طپنده ابراهیم و لوط، براى مردم مى‏سوخت، با اینکه مردم سخن آنها را گوش نمى‏کرد، و بخصوص قوم لوط بسیار زشتکار بودند، ولى این دو پیامبر مهربان تا آخر نگران قوم بودند.
8 - وقتى این دو فهمیدند فرمان خدا صادر شده، دیگر در برابر فرمان الهى چیزى نگفتند چرا که نباید در برابر فرمان خدا، چون و چرا گفت.
9 - باید توجه داشت که خداوند مهلت و فرصت مى‏دهد، نباید این مهلت و فرصت، انسان را مغرور کند، قوم لوط با کمال غرور، راه زشت خود ادامه دادند و به سخت‏ترین مجازات، نابود شدند.
10 - در کار خدا تبعیض نیست، حتى همسر لوط چون مستحق عذاب بود، به سرنوشت قوم گرفتار شد.
امید آنکه این درسها، پنده‏هاى تکان‏دهنده‏اى براى همه ما باشد.

فصل سیزدهم: ابراهیم (علیه السلام) در برابر رنجهاى دیگر

برخوردهاى نامناسب ساره...
پس از آنکه خداوند از هاجر، فرزندى بنام اسماعیل به ابراهیم داد، و دیده ابراهیم از دیدار چنین نوگل زیبا روشن گردید، حس و حسادت هووگرى در ساره بروز کرد، ساره وقتى که مى‏دید اسماعیل در کنار هاجر و گاهى در آغوش ابراهیم است که در سن پیرى با اشتیاق سرشار، گونه‏هاى سرخ و زیباى اسماعیل را بوسه مى‏زند، آتش حسادتش زبانه مى‏کشید و به گونه‏اى در غم و اندوه فرو مى‏رفت که خواب و آسایش نداشت، او با خود مى‏گفت، کنیز من داراى چنین فرزندى گردد، و شوهرم ابراهیم را این چنین به خود جذب کند، این وسوسه‏هاى نفسانى که طوفانى از حزن و تأثر در ساره به وجود آورده بود، موجب مى‏شد که گاه و بیگاه با ابراهیم برخورد نامناسب کند، برخوردهاى زننده و ناراحت کننده.
ابراهیم که در میان رنج‏ها و سختیها بزرگ شده بود، اکنون امتحان دیگرى پیش آمده و به رنج دیگرى مبتلا گشته است.
همسرى که رنجهاى بیرون خانه او را از پاى در مى‏آورد به خانه بر مى‏گردد تا کمى آرام گردد ولى با رنج برخوردهاى نامناسب ساره روبرو مى‏شود.
چه کند؟ قبلاً از ساره خوبیهاى بسیار دیده، اکنون اگر ساره را از خود براند، خلاف وفا است، دل مهربان ابراهیم چنین اجازه‏اى را به او نمى‏دهد که دل همسرش را که مدتها شریک غم او بوده بشکند، از طرفى باید چاره‏اى اندیشید، تا از این بن بست رهائى یافت.
ساره بقدرى ناراحت است که از ابراهیم مى‏خواهد که هاجر و فرزندش اسماعیل را به دورترین نقطه ببرد که دیگر صدا و خبرى از آنها نشنود، و از شکنجه روحى نجات یابد.
ابراهیم در این بن بست، رو به خدا آورد و از او خواست این معما را حل کند، از آنجا که خداوند مى‏خواست، کعبه‏ى (نخستین پرستشگاه و کانون خداپرستى که در زمان حضرت آدم ساخته شده بود و سپس در طوفان نوح از بین رفته بود و جز بیابان بى‏آب و علفى شده بود) آباد گردد و این پایگاه توحید مورد توجه خداپرستان جهان شود، چه بهتر که این کار بدست ابراهیم بزرگترین یکتاپرست بت‏شکن صورت گیرد، به ابراهیم فرمان داد که هاجر و کودکش اسماعیل را به سرزمین مکه ببرد، تا همین مقدمه آبادى مکه گردد.
اجراى این فرمان گر چه بسیار سخت بود، رنج فراوان داشت، اما ابراهیم مرد خدا بود، فرمان خدا را از همه چیز مقدم مى‏داشت، حتى اگر تبعید همسرش و نوردیده‏اش اسماعیل باشد.
از فلسطین آباد و خرم تا بیابان خشک و تفتیده مکه که در لابلاى کوههاى زمخت و خشن قرار داشت، راه طولانى فاصله بود، اگر خوب بیندیشیم گذاشتن همسر و فرزند در آن بیابانى که نه آبى و نه غذائى و نه انسانى در آنجا هست، با توجه به روزهاى داغ و گرم و شبهاى تاریک در برابر درندگان بیابان و کوه، کار بسیار سختى است، اما ابراهیم مرد راه است، حماسه آفرین تاریخ است، براى اجراى فرمان خدا هرگونه رنج و سختى را تحمل مى‏کند، چرا که اخلاص و بندگى او در حدى است که خود را در برابر خدا، فناى محض مى‏داند و همه وجودش در برابر خدا در این جمله خلاصه مى‏شود:
ماذا وجد من فقدک و ماذا فقد من وجدک: ندانم از جهان چه سود برد آنکه ترا نیافت و زیانش چه بود آنکه ترا یافت.
هاجر نیز که مدتى در کنار ابراهیم بود، درس مقاومت و حدیث استقامت و پایدارى را آموخته بود، او نیز همسرى شایسته و مناسب براى ابراهیم است، تصمیم مى‏گیرد فرمان الهى را بدون چون و چرا انجام دهد.
ابراهیم در بوته‏ى بزرگترین و رنج آورترین آزمایش‏
خصلت حسادت موجب شد که هاجر و اسماعیل از وطن آواره گردند و هاجر و اسماعیل از سایه‏ى محبتهاى همسر و پدر محروم گردند، بسیار سخت و رنج‏آور بود، اما ابراهیم همیشه بنده خدا بود، او آنهمه امدادهاى غیبى خدا را هرگز فراموش نمى‏کرد، خدا را به خوبى شناخته بود، از این رو هر چه داشت در طبق اخلاص گذاشت و به پیشگاه الهى تقدیم نمود، اکنون ببینید چگونه ابراهیم این آزمایش بزرگ الهى را نیز به خوبى بپایان رساند.
ابراهیم، هاجر و اسماعیل را با خود برداشت و فلسطین را به سوى سرزمین مکه ترک کرد، این راه طولانى را با وسائل نقلیه آن زمان که شتر و الاغ بود طى کرد، شب و روز در بیابان به راه ادامه داد تا به سرزمین خشک و سوزان مکه کنار کوههاى زمخت و آسمانخراش رسید، آنجا که یک قطره آب و یک انسان و یک پرنده و چرنده نبود، براستى ابراهیم در عجیب‏ترین و سخت‏ترین آزمایشهاى خدا قرار گرفته بود، با اراده‏اى قوى فرمان خدا را اجرا کرد و کودکش را در آن سرزمین خشک گذاشت و آماده مراجعت گردید.
هنگام مراجعت، هاجر او را صدا زد که اى ابراهیم چه کسى به تو دستور داد که ما را در سرزمینى بگذارى که نه گیاهى در آن وجود دارد، نه حیوان شیردهنده‏اى و نه حتى یک قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟
ابراهیم در یک جمله کوتاه با کمال قدرت و صراحت پاسخ داد:
پروردگارم مرا چنین دستور داده است.
جالب اینکه هنگامى که هاجر این جمله را شنید گفت: اکنون که چنین است خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد کرد99
در حالى که هر دو از فراق هم اشک مى‏ریختند، و لحظه‏ى بسیار سخت و ناگوار بود، ابراهیم از هاجر و اسماعیل جدا شد و به سوى فلسطین رهسپار گشت. و در حالى که دل ابراهیم این پیرمرد رنج کشیده لبریز از حسرت دیدار پاره جگرش اسماعیل بود، و در چشمانش اشک سرازیر بود برگشت، هر چه از عزیزانش دورتر مى‏شد، آتش قلبش بیشتر زبانه مى‏کشید، ولى چون براى خدا گام بر مى‏داشت، قوت قلب مى‏یافت، وقتى که ابراهیم به تپه ذى طوى رسید100 که اگر از آن سرازیر مى‏شد دیگر هاجر و اسماعیل را نمى‏دید، نظرى حسرت‏بار به آنها نمود آنگاه متوجه خدا شد و این دعا را کرد:
در این دعا چنانکه از آیه 35 تا 41 سوره‏ى ابراهیم مى‏خوانیم: از خدا هفت تقاضا کرد:
1 - خدایا شهر مکه را شهر امنى قرار بده.
2 - خدایا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار.
3 - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعیل) را در سرزمین بى‏آب و علف در کنار خانه‏اى که حرم تو است ساکن کردم تا نماز برپا دارند (یعنى هدف من از این کار پیوند دادن مردم به تو است) دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز.
4 - و آنها را از انواع میوه‏هاى (مادى و معنوى) بهرمند کن.
5 - خدایا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار ده.
6 - پروردگارا دعاى مرا بپذیر و تقاضاى مرا بر آور.
7 - مرا بیامرز و از لغزشهایم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى که حساب قیامت بر پا مى‏شود بیامرز.
به این ترتیب ابراهیم در آن حال مخصوص و فرصت خاص با دلى شکسته و چشمى گریان دعاهایش را پایان رساند، و هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد، و از تپه ذى طوى سرازیر گشت و به سوى فلسطین حرکت کرد، اما قلب طپنده‏اش سرشار از اطمینان بود که خداوند دعاهایش را به استجابت مى‏رساند، چرا که تمام شرائط استجابت دعا در او بود.
اکنون ببینیم چگونه دعایش بزودى در مورد هاجر و اسماعیل پذیرفته گردید.
ماجراى عجیب هاجر و اسماعیل در بیابان خشک و سوزان‏
هاجر در آن شرائط سخت، دل به خدا بست و صبر و استقامت را شیوه خود قرار داد، در آن بیابان درخت خارى بود، عبایش را به روى آن درخت پهن کرد و سایه تشکیل داد و با فرزند خود زیر سایه آن نشست، در هیولاى افکار مختلف غوطه‏ور شد، گاهى به جسم ناتوان کودکش اسماعیل مى‏نگریست، و گاهى از محبتها و مهربانیهاى ابراهیم و نامهرى‏هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و کودکش فکر مى‏کرد، ولى یاد خدا دل طپنده‏اش را آرامش مى‏داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعیل در آن بیابان داغ و خشک اظهار تشنگى کرد.
کودک به پشت روى زمین افتاده و پاشنه‏هاى هر دو پاى را به زمین مى‏ساید، گوئى از سنگ و خاک یارى مى‏طلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعیل رنجور و تشنه مى‏نگرد چه کند؟ اگر آب پیدا نشود میوه دلش و ثمره رنجهایش اسماعیل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلکه آبى پیدا کند، در چند قدمیش دو کوه کوچک (کوه صفا و کوه مروه) بود، نمائى از آب را روى کوه صفا دید با شتاب به سوى آن دوید، دید آب نیست و سراب است، نمائى از آب را روى کوه مروه دید به سوى آن دوید ولى وقتى به آن رسید دید آب نیست و آبنما است، باز به سوى صفا حرکت کرد و بار دیگر به سوى مروه و این رفت و آمد هفت بار تکرار شد، در حالى که گاهى به کودک بینوایش مى‏نگریست که نزدیک است از تشنگى جان بدهد، مادر خسته شد و دید امیدش از هر سو بسته است، در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود به سوى فرزندش آمد، تا در آخرین لحظات عمر او نزد کودکش باشد و عذر خود را بیان کند که هان اى میوه‏ى قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نیافتم، تا به کودک رسید ناگهان دید از زیر پاهاى اسماعیل آب زلال و گوارا پیدا شده است.
عجبا این کودک از شدت تشنگى آنقدر ناله کرده و پاهاى کوچکش را به زمین سائیده که به قدرت خدا، زمین طاقت نیاورده و آبش را بیرون ریخته است.
هاجر بسیار خوشحال شد، با ریگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از این رو آن چشمه، به زمزم نامیده شد و هم اکنون کنار کعبه، آب زمزم قرار گرفته که یادآور خاطره عجیب هاجر و اسماعیل است.
هاجر و اسماعیل از آب نوشیدند، نشاط یافتند، هاجر دید بار دیگر خداوند با امداد غیبى به فریاد آنها رسیده و دعاى همسرش ابراهیم مستجاب شده است، قلبش لبریز از توکل به خدا گردید.
طولى نکشید پرندگان از دور احساس کردند که در این بیابان آب پیدا شده، دسته دسته به طرف آن مى‏آمدند و از آن مى‏آشامیدند.
حرکت غیر عادى و دست جمعى پرندگان به سوى این چشمه و حتى رفت و آمد حیوانات وحشى به طرف آن باعث شد که نخست طایفه جرهم که در عرفات (نزدیک مکه) سکونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند کنار آن چشمه، دیدند کودکى کنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آنجا پدید آمده است، از هاجر پرسیدند تو کیستى و سرگذشت تو چیست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بیان کرد.
گروهى از سواران یمن که در بیابان مکه در حرکت بودند، از حرکت پرندگان احساس کردند آبى ظاهر شده، آنها نیز به دنبال سیر حرکت پرندگان خود را کنار چشمه رساندند و دیدند بانوئى همراه کودکش در کنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب کردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نیز نان و غذائى که به همراه داشتند به هاجر دادند، به این ترتیب طایفه جرهم و قبائل دیگر به مکه راه یافتند رفته رفته مکه که بیابانى سوزان، بیش نبود روزبروز رونق یافت و هر روز کاروانهائى به آنجا مى‏آمدند و روزبروز بر احترام هاجر مى‏افزود، و رفته رفته خیمه‏ها در کنار آن چشمه زده شد، و بیابان تبدیل به یک شهرکى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد که دعاى همسرش مستجاب شده قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزیهاى الهى برخوردار شده است، کاروانیان نیز همواره شکر خدا مى‏کردند که چنین موهبتى رسیده‏اند.101
نکته‏ها:
از این فراز حساس از زندگى ابراهیم نیز درسهاى سازنده فراوانى است که ذیلاً به ذکر بخشى از آنها مى‏پردازیم:
1 - برخوردهاى نامناسب ساره، از وسوسه‏هاى نفسانى او سرچشمه مى‏گرفت، باید توجه داشت که اگر این وسوسه‏ها کنترل نشود چه رنجها و زحمتها ببار خواهد آورد.
2 - قلب مهربان و اخلاق نیک ابراهیم موجب شد که با همسر و دختر خاله‏اش ساره نرمش نشان دهد.
و نیکیهاى سابق او را با آرامش و مهربانى جبران نماید که این چنین نرمش قهرمانانه از ویژگیهاى جوانمردان بزرگ است.
3 - ابراهیم این بار در بزرگترین و رنج‏آورترین آزمایشات الهى قرار گرفت، اما با کمال قدرت و استقامت آن را به پایان رساند.
4 - ابراهیم در حد اعلاى بندگى بود که یک چنین فرمان سخت را نیز بدون چون و چرا انجام داد.
5 - یک زن معمولاً وقتى در خطر تنهائى و قحطى قرار گیرد سخت خود را مى‏بازد و گم مى‏کند، ولى هاجر با اعتماد به خدا و اتکال بنفس، تحمل بزرگترین خطر را کرد و دل به خدا بست تا اینکه نجات یافت.
6 - ابراهیم در فرصت مناسب و حال مخصوص دعا کرد و در این دعا هفت تقاضا از خدا نمود که اگر کمى دقت کنیم همه دعاهاى او سازنده بود و همه‏اش به استجابت رسید، جالب اینکه هدف از دعاى خود را اقامه نماز (پیوند با خدا و حرکت به سوى خدا) بیان مى‏نماید.
وانگهى در این دعا، امنیت و اقتصاد، توجه افکار عمومى توده‏هاى خداپرست به آنها و عقیده‏ى به مبدأ و معاد و آمرزش گناهان خود و گناهان پدر و مادر و مؤمنین را خواسته است، و با این شیوه درس دعا کردن صحیح را به ما آموخته است.
7 - او و همسرش چون با کمال خلوص و مردانه در راه خدا قدم بر مى‏داشتند، دعایشان حتى دعاى غیرعادیشان مستجاب مى‏گردد، و براى چندمین بار مشمول امدادهاى غیبى مى‏شوند، و معجزه عجیب تاریخ بوقوع مى‏پیوندد.
8 - به برکت وجود هاجر و اسماعیل، بیابان کعبه کم‏کم به شهر مبدل مى‏شود و رونق مى‏یابد و محل امن و موهبت براى انسانها و پرندگان و چرندگان مى‏گردد.

فصل چهاردهم: دیدارهاى ابراهیم علیه‏السلام از هاجر و فرزندش‏

دیدارهاى ابراهیم از هاجر و اسماعیل‏
ابراهیم به فلسطین برگشت، اما کراراً براى دیدار نور دیده‏اش اسماعیل و احوالپرسى از هاجر به مکه مى‏آمد، او این راه طولانى را طى مى‏کرد و از آنها خبر مى‏گرفت، و از اینکه مشمول لطف الهى شده‏اند و از مواهب الهى برخوردارند بسیار خوشحال مى‏شد، ولى چندان در مکه نمى‏ماند و بخاطر اینکه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین بر مى‏گشت،
این رفت و آمدهاى ابراهیم بین فلسطین و مکه یک نکته عمیقى نیز دارد و آن اینکه فلسطین و مکه این دو سرزمین پربرکت از نظر مادى و معنوى، باید از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنانکه از تبار ابراهیم خلیل هستند، در طول تاریخ نگذارند دشمنان بشر بر این دو مکان مقدس سلطه یابند...
اسماعیل در کنار مادر مهربانش هاجر، کم‏کم بزرگ شد، عشایر جرهم و افراد دیگر، فوق‏العاده به او احترام مى‏گذاشتند، و در میان آنها نوجوان و جوانى زیباتر و با کمالتر از اسماعیل نبود، او در میان آنها، چشم و چراغ آنها بود، جالب با اینکه عشایر جرهم حاضر بودند بخاطر آب زمزم و... که از اسماعیل به آنها رسیده بود معاش اسماعیل را تأمین کنند، ولى اسماعیل چنین برنامه را قبول نداشت، بلکه خود به دنبال کار مى‏رفت گاهى با دامدارى و گاهى با صیادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمین مى‏کرد، هرگز تن به احتیاج و نگاه کردن به دست دیگران نمى‏داد.
زندگى او و مادرش بسیار شیرین بود بخصوص وقتى که ابراهیم گاهى از آنها دیدار مى‏کرد، زندگیشان شیرین‏تر مى‏شد، نشستن این سه نفر کنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى دیگرى داشت صفائى که در ظاهر و باطن بود، و هرکس را یاراى دستیابى به آن نیست.
اما طولى نکشید که مادر مهربان اسماعیل، یعنى هاجر این بانوى رنج دیده و مهربان که گرد پیرى به دلش نشسته بود، و چروکهاى چهره‏اش حکایت از رنجهاى طاقت فرساى او مى‏کرد، به لقاء الله پیوست، و اسماعیل این یگانه مونس شبها و روزها و این مرهم زخمهایش را از دست داد.102
براستى چقدر رنج‏آور است که مادرى این چنین کنار یگانه یادگارش از دنیا برود و پیوند این دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه باید کرد، این کار دنیاى فانى است که عزیزان را از هم جدا مى‏کند و تا انسان مى‏خواهد کمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج دیگرى روبرو میشود که به قول شاعر:

افسوس که سوداى من سوخته خام است

 

تا پخته شود خامى من عمر تمام است

‏ دودمان جرهم و عمالقه اسماعیل را تنها نگذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب کرده، و اسماعیل با دخترى به نام سامه ازدواج کرده و ابراهیم به هواى شوق نوجوانش براى چندمین بار از فلسطین به سوى مکه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و کوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى‏گفت تمام این رنجها با دیدار اسماعیل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى این بار وقتى نزدیک رسید دید هاجر به پیش نمى‏آید، کم‏کم به پیش آمد با زنى روبرو شد که همسر اسماعیل بود، پس از احوالپرسى فهمید که هاجر از دنیا رفته است، قلب مهربان ابراهیم به طپش افتاد، به یاد مهربانیهاى هاجر اشک ریخت، و در این مصیبت جانکاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعیل پرسید، شوهرت اسماعیل کجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شکار رفته است.
ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسیار بد است.
این زن نالایق، اصلاً از ابراهیم پیرمرد خسته از راه رسیده احترام نکرد، و حتى با جوابهاى بى‏ادبانه خود، دل این مرد خدا را آزرد، ابراهیم هر وقت به آنجا مى‏آمد با همسر مهربانش هاجر روبرو مى‏شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى که شریک غم و شادى شوهر بود، اینک با این زن بى‏ادب روبرو مى‏شود، زنى که از کمالات انسانى و معنوى بوئى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بیشتر احساس مى‏شد، ولى چه باید کرد، دنیا از این ماجراها را بسیار دیده و خواهد دید.








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ