سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه مقاومت شهدا
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 24
کل بازدید : 29500
کل یادداشتها ها : 182

نوشته شده در تاریخ 90/3/20 ساعت 8:4 ص توسط جواد قاسم آبادی


دیباچه ایوان نجف عجب صفایى دارد 
اینجا نجف است ؛ مهبط کروبیان سدره نشین و میعادگاه دینمداران آسمان و زمین ، شهرى دیوار به دیوار مهر و نزدیک به سپهر، خاستگاه باد صبا و رستنگاه درخت صفا که هر شام و پگاه بانگ بر مى آورد و دل از کف دادگان را به ولایت عشق بشارت مى دهد.
اینجا نجف است ، شهر مقتداى اوصیا و سرحلقه اولیا، شهر على و دلتنگى هاى او، آنجا که چاه شنیدن درد دل حضرتش (علیه السلام ) را تاب نیاورد و به خون نشست :

چاه چون بشنید آن ، تابش نبود

لاجرم پرخون شد و آبش نبود(2)

اینجا نجف است ، شهرستان آفتاب و نخل ، شهر نیکمردى از قبیله ى روشنایى که ردپاى نورانیش را هنوز هم مى توان بر تارک آسمان شب زده ى کوفه نظاره کرد، بزرگ انسانى که شبانگاهان پس از اطعام یتیمان و نیازمندان راه نخلستان را در پیش مى گرفت و به یاد پروردگار جهانیان هاى و هاى مى گریست .
اکنون نیز گویى نجواى شبانگاهى حضرتش از آن سوى نخلیات شیفته سر مدهوش به گوش مى رسد.
آرى اینجا نجف اشرف است ؛ صدفى در بردارنده مروارید هستى فروز عصمت و عشق ، شهرى پر رمز و راز بر ساحل اقیانوس نماز که پایتخت بهشت یعنى حرم قدسى سرحلقه ى پارسایان امیر مومنان على (علیه السلام ) را در خویش جاى داده است . اگر چشم دل بگشایى فرشتگان را خواهى دید که دسته دسته شیفته سر و شیدا فرود مى آیند تا چراغ دل خویش را به نور محبت و زیارت حضرتش روشنى بخشند و دمى در سایه سار بارگاه ملکوتیش بیاسایند...
به پاى بوسى امام پرهیزکاران آمده ام . در معیت کاروانى مشتمل بر مرد و زن و پیر و جوان . دل در دلم نیست ، هر قدمى که به سوى بارگاه ملائک پاسبان علوى (علیه السلام ) بر مى دارم ، احساس مى کنم که قدمى به فردوس ‍ نزدیکتر شده ام ، قلبم به شدت مى تپد؛ بار خدایا کجا هستم . من کجا و اینجا کجا، من سیه روى گناهکار کجا و پایتخت بهشت کجا!
دست بر دیده مى کشم ، نکند خواب هستم !؟ نه ، بیدارم ، بیدار بیدار. تا به حال هیچ وقت تا این حد بیدار نبوده ام . دلم مى خواهد با تمام وجود فریاد بکشم ، آنگونه بزرگ نائل شده ام ، باشد که خود نیز بدان نایل آیند.
دلم مى خواهد بال و شهپرى مى داشتم و زودتر خود را به حریم قدسى شاه ولایت مى رساندم ، دلم مى خواهد...
خیابان پیش رو که چونان انتظار دراز مى نماید بالاخره طى مى شود و چشمم به گنبد و ایوان و صحن و سراى با صفاى امام عارفان و دینمداران مى افتد که چونان خورشیدى تابناک نور مى پراکند با خود مى گویم :

ایوان نجف عجب صفایى دارد

اى دل بنگر چه بارگاهى دارد(3)

خود را در برابر فضایى مى بینم که تصویرش را سالها قبل در کتاب تاریخ کلاس پنجم دبستان دیده ام . آن سالها به عکس خیره مى شدم ، بعد با تمام همکلاسى ها در آبى آسمانش پر مى گشودیم ؛ آقا معلم دوست داشتنى و مهربانمان نیز همراهان مى آید، زیارت مى کردیم ، شمع مى افروختیم . دعا مى نمودیم ، نماز مى خواندیم ، در حیاط دنبال هم مى دویدیم ، کبوترها را وا مى داشتیم که بپرند و در آسمان دنبالمان کنند، بعد هم به کلاس برمى گشتیم و دیده ها و شنیده ها را با اشتیاق مرور مى نمودیم ...
طعم خوش خاطرات شیرین دوران کودکى تمام وجودم را در بر مى گیرد و کمى از لرزش آن مى کاهد. حالا مى توانم تجدید وضو کنم و پاى در روضه ى رضوان علوى (علیه السلام ) بگذارم ...
آبشار اشک چونان پرده اى بر رواق چشمانم افتاده است ، بغض راه گلویم را بسته ، آنگونه که نمى توانم حتى ناله اى از سر شوق برآورم ، چه رسد به اینکه زیارتنامه بخوانم ، پس چه کنم ؟ فهمیدم باید به لسان دل متوسل شوم .
متوسل مى شوم و چه فصیح و راحت مى یابمش ، رو به حضرت و ضریح نورانى روضه ى مقدسش بغض فروخورده ى سالهاى انتظار را آشکار مى نمایم : السلام علیک یا حبیب الله ، السلام السلام علیک یا صفوه الله ، السلام علیک یا ولى الله ... سبک مى شوم ، درست مثل کبوترهایى که بى اعتنا به آمد و شد مردم مى آیند و مى روند، مى نشینند و برمى خیزند...
نماز مغرب و عشا و دوگانه ى زیارت را به جا مى آورم و پس از خواندن آیاتى از قرآن رو به ضریح به دیوار تکیه مى زنم و به مجاوران و زائران عرب و غیر عرب که پروانه وار برگرد مضجع نورانى حضرت (علیه السلام ) در طوافند خیره مى شوم . با خود مى گویم : اى کاش مى شد چند صباحى در نجف ماند و لوح دل را از زنگارها پاک نمود، آرى اى کاش مى شد؛ اما افسوس که چند ساعتى بیشتر فرصت و مجال نیست با تمام وجود آرزو مى کنم که اى کاش این زیارت ، معرفتم را نسبت به امام (علیه السلام ) و سیره ى عبادى حضرتش افزایش دهد. اى کاش در این لحظات ملکوتى و تاثیرگذار و در این مکان مقدس و همیشه بهار، محضر عالمى سترگ و بسیار دان از سلسله ى جلیله ى علماى مکتب اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام ) را درک مى نمودم و انبوه سوالاتم را در این زمینه از ایشان مى پرسیدم .
در این افکار غوطه ور هستم که نجواى سوزناک و از دل برآمده ى پیرى نورانى در کسوت عالمان دین ، توجهم را به خود جلب مى کند. مشغول خواندن زیارت جامعه ى کبیره است ، آن هم از حفظ.
قدمى جلوتر مى نهم . درمى یابم این پیر فرزانه که اینگونه دیدگان و لسان را به گوهرهاى درج دل روشنایى بخشیده ، کسى نیست مگر آن ناده ى دوران و جستجوگر بسیار دان ، فقیه اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام ) که در تبیین واقعه ى سرنوشت ساز و الهى غدیر خم ، از جان مایه گذاشت و توفیق الهى را در این راه رفیق خویش ساخت .
با خود مى گویم اى کاش مى شد سوالاتم را از ایشان بپرسم . اما چگونه این تقاضاى خود را مطرح نمایم ؟ چگونه مصدع وقت شریفش شوم ؟ یکدفعه به دلم مى افتد که از خود امام (علیه السلام ) استمداد بطلبم ، به همین خاطر رو به ضریح مطهر کرده و مى گویم : آقاجان چه نیکو خواهد بود اگر تشرفم به محضر قدسى شما توام با معرفت باشد. از شما مى خواهم جهت تحقق این مهم ذره نوازى کنید و دعایم فرمایید:

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه اى برون آى کوکب هدایت (4)

لحظاتى بعد علامه به نماز مى ایستد و چون سلام نماز را مى دهد دیگر بار به سمت ضریح مطهر مى رود و پس از زیارت به سمتى که من نشسته ام مى آید و کمى آن طرف تر مى نشیند و به دیوار تکیه مى زند.
جلوى پایش بلند مى شوم و سلام مى دهم . با خوشرویى جوابم را مى دهد و در حالى که تبسمى بر چهره دارد مى فرماید: از اسلامى آمده اید؟
مى گویم : آرى .
مى فرماید: فرهنگى هستید؟.
مى گویم : آرى ، آموزگار ابتدایى هستم .
مى فرماید: بسیار خوب ، شغلى مقدس و مهم دارید قدر خود را بدانید و بکوشید تا زمینه ى آشنایى بیشتر دانش آموزان با معارف بلند و نورانى شریعت اسلام و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام ) را فراهم آورید خصوصا در سالى که متبرک به نام نامى امام على بن ابیطالب (علیه السلام ) است .
مى گویم : دلم مى خواهد در این سفر معرفتم نسبت به امام على (علیه السلام ) خصوصا نسبت به سیره ى عبادى حضرتش افزایش یابد تا بتوانم در کلاس با دست پر حضور یابم .
مى فرماید: لازمه ى این مهم را در چه مى بینى ؟
مى گویم : در مصاحبت با بزرگمردى چونان حضرتعالى که پاسخ انبوه سوالاتم را مى داند.
مى فرماید: حجم دانسته هاى من در برابر نادانسته هایم بسیار اندک است ؛ با وجود این حاضرم آن را در اختیار شما که شوق آموختن را در سر دارید قرار دهم .
مى گویم : شکر خداى را که این سعادت بزرگ را نیز نصیبم فرمود
سپس مى گویم : از شما هم کمال تشکر را دارم که ذره نوازى فرمودید و این احسان بزرگ را در حق من روا داشتید.
بدین ترتیب توفیق درک محضر علامه ى فرزانه و کسب فیض از پیشگاه ایشان را آنگونه که ذکر آن در ادامه ى این نوشتار در قالب هشت تحفه آمده مى یابم .
تحفه اول : درحریم کعبه شاه انس وجان آمدپدید 
مى پرسم : سیره عبادى یعنى چه ؟
مى فرماید: با معناى این اصطلاح ناآشنا نیستى .
مى گویم : چگونه ؟.
مى فرماید: اکنون مى گویم .
سپس مى پرسد: معنى سیره چیست ؟

مى گویم : یعنى روش .
مى فرماید: آرى روش ، هیئت ، سنت ، طریقه ، مذهب ، خو و خلق (5)
سپس مى فرماید: معنى عبادى هم که روشن است : حفت ، حالت یا امر منتسب به عباد و بندگان خداى تعالى و به لفظ دیگر هر آنچه که رنگ و بوى عبودیت و بندگى حضرت حق جل و علا را دارد و دینى و آیینى است ، لذا مى توان گفت سیره ى عبادى که ناظر بر به کارگیرى عنصر بندگى و عبودیت پروردگار در زندگى است به معنى رویکرد و اهتمام فرد به فرامین و احکام الهى مى باشد، خلق و خویى است مبتنى بر شرع مقدس که به لحاظ کمى و کیفى از فردى به فرد دیگر متفاوت است .


مى پرسم : پس بدین ترتیب سیره ى عبادى هر فرد مبین دینمدارى اوست ،مى فرماید: آرى :

از سیره ى عبادى عبادى مردان حق پرست

باید گرفت درس و به نیکى به کار بست

مى پرسم : چگونه مى توان به سیره ى عبادى نیکان پى برد؟
مى فرماید: با عنایت به گفتار، کردار و پندار ایشان و توجه بدین مطلب که عناصر فوق تا چه حد منطبق بر فرامین و احکام الهى است ، ناگفته پیداست که التزام به شرط اخیر در همه جا ضرورى نیست
مى پرسم : مثلا در چه جایى
مى فرماید: به عنوان مثال در بررسى سیره ى عبادى ائمه اطهار علیه السلام که فعل و قول ایشان تماما تفسیر و نمود عینى فرامین و احکام خداست و براى انسانها حجت مى باشد، چنانکه پیامبر عظیم الشان اسلام (صلى الله علیه وآله ) خطاب به مسلمانان تمامى تاریخ فرموده اند:من در میان شما دو ثقل وزین گرانبها یعنى قرآن کریم و اهل بیتم را بر جاى مى نهم و این دو هرگز از یکدیگر جدا نخواهد شد تا آنکه در حوض بر من وارد شوند (6)
مى گویم : پس هدف ما از سیر در بوستان جانفزا و بى انتهاى سیره ى عبادى حضرات معصومین (علیه السلام ) زنده ساختن جان و دل به شمیم بى بدیل دین خدا و دست یافتن به قرب ربوبى از طریق الگو قرار دادن آن وجود قدسى برتر است مى فرماید: آرى :

اگر چشم دارى به دیگر سراى

به نزد و وصى گیر جاى (7)

مى پرسم : در بررسى سیره عبادى ائمه اطهار (علیه السلام ) و در راس ‍ ایشان امام امیرالمومنین (علیه السلام ) مى بایست به کدام مقطع از مقاطع نورانى حیات آنان توجه داشت ؟
مى فرماید: به همه ى مقاطع
مى گویم : حتى گاه ولادت و کودکى آنان ؟
مى فرماید: آرى و بلکه قبل از آن
میگویم : پیش از آن
مى فرماید: آرى
مى گویم چگونه
مى فرماید: در حدیثى از حضرت ختمى مرتبت (صلى الله علیه وآله ) آمده است : بسیار پیش از آنکه خداى تعالى آدم را بیافریند من و على از یک نور آفریده شدیم . چون خدا آدم را آفرید این نور را در صلب او قرار داد و همچنان یکى بودیم تا در صلب عبدالمطلب از یکدیگر جدا شدیم و در من نبوت و در على وصیت جایگیر شد (8)

حدیث لحمک لحمى بیان این معناست

که بر لسان مبارک ، پیمبر آورده

خداى از آدمشان تا به عبد مناف

به صلب پاکى و به بطن مطهر آورده (9)

علاوه بر این در حدیث نبوى شریف دیگرى مى بینم که حضرتش ‍ (صلى الله علیه وآله ) فرموده است : کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین ؛ یعنى آدم بین آب و گل بود که من پیامبر بودم

(10)
آرى :

تا صورت پیوند جهان بود، على بود

تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود)

شاهى که ولى بود و وصى بود، على بود

سلطان سخا و کرم و جود، على بود

هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس

هم صالح پیغمبر و داوود، على بود

هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هم ایوب

هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود

مسجود ملائک که شد آدم ز على شد

آدم که یکى قبله و مسجود، على بود

آن عارف سجاد که خاک درش از قدر

بر کنگره ى عرش بیفزود، على بود

هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن

هم عابد و هم معبد و معبود، على بود

آن لحمک لحمى بشنو تا که بدانى

آن یار که او نفس نبى بود، على بود

موسى و عصا و یدبیضا و نبوت

در مصر به فرعون که بنمود، على بود

چندانکه در آفاق نظر کردم و دیدم

از روى یقین در همه موجود، على بود

خاتم که در انگشت سلیمان نبى بود

آن نور خدایى که بر او بود، على بود

آن شاه سرافراز که اندر شب معراج

با احمد مختار یکى بود، على بود

آن قلعه گشایى که در قلعه خیبر

برکند به یک حمله و بگشود، على بود

آن گرد سرافراز که اندر ره اسلام

تا کار نشد راست نیاسود، على بود

آن شیر دلاور که براى طمع نفس

بر خوان جهان پنجه نیالود، على بود

این کفر نباشد سخن کفر نه این است

تا هست ، على باشد و تا بود، على بود (11)








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ