بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 29309
کل یادداشتها ها : 182
محمّد: آسمان ... ستاره ها ....بحیرا: چه فکر مى کنى ؟محمّد، سکوت مى کند و بحیرا به پیشانى او نگاه مى کند مثل اینکه کتابى را مى خواند.بحیرا: چه وقت و با چه فکرى مى خوابى ؟محمّد: هنگامى که با نگاه ممتد به ستارگان ، آنها را در دامان خود یا خودم را بالا پیش آنها مى یابم .بحیرا: آیا خواب هم مى بینى ؟محمّد: آرى ! و همان را بعدها در بیدارى هم مى بینم .بحیرا: مثلاً چه خوابى ؟محمّد: سکوت .بحیرا: سکوت .بحیرا: ممکن است پشتت را به من کنى تا شانه هایت را ببینم .محمّد: خودت بیا و ببین .بحیرا وقتى که به علامتى که مانند سیب در گرده محمّدصلى الله علیه و آله بود، نگاه کرد زیر لب گفت : همان است .ابو طالب : چیست ؟بحیرا: علامتى است که کتابهاى ما سراغ آن را داده اند.ابو طالب : چه علامتى ؟بحیرا: تو بگو این جوان کیست ؟ابو طالب : فرزند من است .بحیرا: نه پدر این جوان نباید زنده باشد.ابو طالب : تو از کجا دانستى ؟ آرى ! برادرزاده من است .بحیرا: آتیه این جوان بسیار مهم است ، اگر آنچه را من در او دیدم دیگران ببینند و بفهمند، او را نابود خواهند ساخت . او را از دست قوم یهود حفظ کن .ابو طالب : او مگر چه خواهد کرد؟ یهود با او چه کارى خواهند داشت ؟بحیرا: در چشمهاى او نفوذ یک پیامبر و در پشت او نشانه و علامتش است .ابو طالب : از کجا چنین پیش بینى را مى کنى ؟بحیرا: از ابرى که بر سرش سایه افکنده بود، از کتبى که خوانده ام ، از جرقّه هاى روحى که از کلماتش بیرون جهید، از همه چیزش .محمّدصلى الله علیه و آله از این مسافرت برگشت . و دوباره زندگى را در میان مردم مکّه از سر گرفت . رفتارش ممتاز و شخصیّتش مورد احترام همه بود. کم کم مردم که صفات برجسته و پاکى و درستى او را دیدند، به او لقب امین دادند و او در بین مردم به محمّد امین معروف شد.
دیدار قبر شوهر، ضربه شدید خود را بر قلب آمنه وارد کرد و روح پرپر شده او را هرچه بیشتر دچار هیجان ساخت و همین هیجان و اضطراب بود که سرانجام او را مریض و بسترى کرد. خویشاوندان مصلحت چنین دیدند که هر چه زودتر او را به مکّه برگردانند، ولى قدرت مرگ بر آنها پیروز شد و جان آمنه را هم در بین راه مدینه و مکّه گرفت .محمّد در شش سالگى مادر را هم از دست داد. گویا مقدّر چنین بود که بدون داشتن هرگونه نقطه اتّکایى قدم به میدان زندگى گذارد.محمّد به همراه ام ایمن که همسفر مادرش بود به مکّه برگشت ، ولى رنج یتیمى اندام کوچک او را به سختى درهم مى فشرد. عبدالمطلب کوشش مى کرد تا با محبّتهاى فراوان خود، اندکى از این رنج توانفرسا بکاهد، هم براى او پدرى مى کرد و هم مادرى . ولى پیدا است که هیچ چیز و هیچ کس نمى تواند جاى خالى پدر و مادر را براى کودک پر کند. محمّد سنین هفت سالگى و هشت سالگى خود را با جدّش عبدالمطلب گذارند.عبدالمطلب دیگر پیرمردى هشتاد ساله شده بود. پیرمردى که باید هر لحظه در انتظار مرگ باشد. و سر انجام این انتظار هم به پایان رسید و عبدالمطلب هم از دیده محمّد پنهان شد. و از آن پس محمّد صلى الله علیه و آله تحت کفالت ابوطالب قرار گرفت
سفر شام:در سن نُه سالگى و یا در یازده سالگى به اتفاق ابوطالب سفرى به شام رفت و در همین سفر بوده است که به بحیرا برخورد کرد و بحیرا نشانه هاى نبوّت و پیغمبرى را در او تشخیص داده است .آقاى رهنما، گفتگوى محمّد صلى الله علیه و آله را با بحیرا چنین ضبط کرده است :بحیرا: پرسشى از تو دارم و تو را به لات و عزى قسم مى دهم که جواب بدهى .محمّد: مبغوضترین چیزها به نظر من این دو است .بحیرا: تو را به اللّه قسم که راست بگویى .محمّد: من همیشه راست مى گویم . سئوالت را بکن !بحیرا: چه چیز را بیشتر دوست دارى ؟محمّد: تنهایى .بحیرا: در میان چشم اندازها کدام را بیشتر دوست دارى
رسم این بود که بزرگان ، فرزندان خود را به دایه بسپرند. دایه هایى که فرزند صحرا باشند و هم آغوش با طبیعت ، کودک خود را به دایه اى صحرانشین مى سپردند تا او را با خود از شهر بیرون برد و در دامن طبیعت و در کنار کوهها و در دامنه تپّه هاى وحشى پرورشش دهد، باشد که صفا و طراوت دست نخورده طبیعت در روح کودک نیز اثر بگذارد و فرزندشان قوى و نیرومند پرورش یابد و آمنه نیز به جستجوى دایه اى بود تا نوزاد خود را به او بسپرد. در آن هنگام قبیله صحرانشین بنوسعد در مکّه بود و بزرگان مکّه ، آنها که تازه فرزندى نصیبشان شده بود، از بین زنهاى این قبیله دایه اى براى فرزند خود انتخاب مى کردند. و ابوطالب برادر شوهر آمنه نیز حلیمه را براى برادرزاده خود محمّد انتخاب کرد. محمّد را به حلیمه سپردند. و او محمّد را با خود به صحرا برد گویا پنج سال اول عمر محمّد در صحرا و در میان قبیله بنوسعد گذشته است .محمّد، در صحرا بزرگ شد در آنجا که افقهایش دور دست و کوهها و تپّه هایش باعظمت و پرشکوه است ، عظمت و شکوهى که خواه و ناخواه در روح و دل صحرانشین اثر مى گذارد و صفا و طراوت خود را به او مى بخشد. محمّد از صحرا به شهر بازگشت ، کودک بود ولى نه بسان کودکان دیگر. پیدا بود که در پشت چهره کودکانه خود روحى بزرگ و عظیم نهفته دارد، به این جهت مانند کودکان دیگر به بازى نمى پرداخت . اغلب متفکّر و سر بزیر بود، سخنان پخته و دلنشین مى گفت ، هنوز چند صباحى بیش نبود که قدم در خانوداه خود گذارده بود ولى در طول همین مدّت کم ، علاقه شدید و توأ م با احترام ، همه را بسوى خود جلب کرده بود.جدّش عبدالمطلب و عمویش ابوطالب علاقه اى فراوان به او اظهار مى کردند و مادرش آمنه بیش از حدّ او را دوست مى داشت پیش از آن مقدار که یک مادر به فرزند عشق و علاقه نشان مى دهد. روزى آمنه تصمیم گرفت براى دیدار خویشان خود به مدینه رود و از عبدالمطلب اجازه خواست تا در این سفر، فرزند خود محمّد را نیز همراه ببرد و عبدالمطلب اجازه داد.آمنه راه سفر را در پیش گرفت ، به مدینه رفت ، به همان شهرى که خاکهاى تیره اش بدن شوهر نازنینش را در آغوش گرفته بودند.آمنه ظاهراً براى دیدار خویشان ولى باطناً به عشق دیدار مزار شوهر به مدینه آمده بود. در همان نخستین روزهایى که به مدینه وارد شد سراغ قبر شوهر را از خویشان خود گرفت . آنگاه در اولین فرصت و به همراه کودک شش ساله خود به مزار شوهر رفت . اشکها ریخت ، ناله ها زد، فریادها کرد و اینها همه را، محمّد مى دید.او بهت زده ایستاده بود و مادر را تماشا مى کرد. دانه هاى اشک او را مى دید که از روى بستر گونه هایش گذر کرده و به روى خاک مى ریزد. او هیچگاه مادر را این همه پریشان و مضطرب ندیده بود.بالاخره طاقت نیاورد، گفت : مادر! اینجا کجا است ؟ براى که و براى چه گریه مى کنى ؟آمنه سر برداشت ، محمّد را بغل کرد و او را در سینه خود فشرد، به چشمان کودکانه او خیره شد، گویا مى خواست که انعکاسى از چهره عبداللّه در عمق سیاهى چشم فرزند بنگرد.سرانجام به سخن آمد و با کلماتى اشک آلود و به رنگ تأ ثّر و حسرت گفت : فرزندم ! آخر اینجا قبر پدر تو است ، پدر تو، عبداللّه ! ....و دیگر گریه مجالش نداد که سخن خود را به پایان رساند. محمّد دستهاى کوچک خود را از دور گردن مادر باز کرد و کم کم آنها را به صورت مادر نزدیک ساخت ، با سرانگشتان نازکش به جستجوى اشکها پرداخت ، آنها را پاک کرد و به مادر دلدارى داد. و سرانجام او را از روى قبر بلند کرد و بسوى خانه برگرداند.
آن شب و به هنگام تولّد محمّد صلى الله علیه و آله ، حوادثى در جهان رخ داد؛ حوادثى بالاتر از توجیه هاى علمى و فراتر از عقلهاى مادّى . مگر مى توان هر حادثه اى را با اصول شناخته شده ، توجیه کرد؟ و مگر عقل بشر و علم و دانش او این رشد را به دست آورده است که اسرار و رموز و نهانیهاى باطنى خلقت و آن روى طبیعت را بنگرد و آنها را درک کند؟
ما ظاهر جهان را مى بینیم و یک گوشه طبیعت را مشاهده مى کنیم ، از کجا که این طبیعت هزار گوشه دیگر نداشته باشد؟ شهود طبیعت در زیر عینک علم ، قابل رؤ یت و درک است ؛ ولى آیا به غیب طبیعت هم دسترسى پیدا کرده ایم ؟ ما چه مى دانیم ؟شاید در پشت این پرده ضخیم مادّه ، جهانى مرموز و عواملى مرموزتر از آن در کار باشد. درست است که مغز علمى ما قادر به حلّ حوادث استثنایى نیست ؛ ولى آیا همه چیز را مى توان با مغز علمى حل کرد؟ بگذریم !
حوادث آن شب ، بالاتر از درکهاى علمى و فراتر از مرز دیدهاى ناتوان بشرى است .مى نویسند: در آن شب بتها همه به رو در افتادند؛ دریاچه ساوه خشک شد و آب آن فرو نشست . طاق کسرى شکست و کنگره هایى از آن فرو افتادند.
و یا به قول آقاى رهنما:این همان شب بود که افسانه نویسان ایرانى خبر دادند. چابک سوارى به مدائن رسید و به انوشیروان خبر داد که آتشکده آذرگشسب که هزار سال روشن بود خاموش شد، سرد شد، مُرد.
و همان شب بود که یک یهودى یثرب بر فراز قلعه اى فریاد کرد: این ستاره احمد است ! ستاره پیامبر جدید است ! و یهودیان یثرب که پاى قلعه ایستاده بودند به سراغ غیبگو و دانشمند خود دویدند.
و همان شب بود که یک عرب بیابانى با ریشهاى سفید و قامتى بلند، مهار شترش در دست ، وارد مکّه شد و این اشعار را مى خواند:دیشب مکّه در خواب بود و ندید که در آسمانش چه نورافشانى و چه ستاره بارانى بود مثل آن بود که ستارگان از جاى خود کنده شده اند.ماه که آن همه بالا بود، چگونه پایین آمد؟ستاره ها که آن همه دور بودند ، چگونه تا به داخل خانه هاى مکّه فرود آمدند؟اسرارى که در بیابان هست چرا در شهرها نیست و شهرنشینان چرا از آن بى خبرند؟مکّه ایها از آهنگ آن عرب طرب یافته ، اطرافش جمع شده و با او مى آمدند. عرب بیابانى دوباره آواز خود را از سر گرفت :دیشب چه خبر بود؟ مکّه در خواب بود و ندید که در آسمانش چه نورافشانى و چه ستاره بارانى بود. چه بسا رازهایى که در طبیعت هست و گاه و بیگاه خودى نشانه مى دهد، آن هم نه به هر کس .مکّه دیشب گلباران شده بود ولى گلهایش همه ستاره بود.
پدرش عبداللّه و مادرش آمنه نام داشت . چند صباحى بیش از زندگى زناشویى آمنه نگذشته بود که شوهرش عبداللّه به مسافرت رفت . دختر عرب ، همه چیز خود را در شوهرش خلاصه مى کند و آرزوهایش را یکجا در او متمرکز مى بیند، دورنماى افق زندگى را بر صفحه وجود شوهر ترسیم مى کند.
شوهر براى او عشق است ، امید است ، نقطه اتکاء است و بالاخره همه چیز است . به این جهت از آن هنگام که عبداللّه به مسافرت رفت ، آمنه در انتظارش دقیقه شمار بود و جاى شوهر را سخت نزد خود خالى مى یافت . از مکّه بیرون مى شد، چشم به افق مى دوخت ، به همانجا که در آن سپیده دم ملال انگیز، عبداللّه را در خود فرو بوده بود، انتظار داشت که این افق سیاه هرچه زودتر دوباره از وجود عبداللّه روشن شود.ولى ناگهان قلبش فرو مى ریخت و اندوهى تاریک ، تمام وجودش را از خود پُرمى کرد؛ زیرا قلبش گواهى مى داد که دیگر عبداللّه را نخواهد دید.
در روح آدمى اسرار و رموزى نهفته است که ما هنوز حتّى با الفباى آن هم آشنا نشده ایم . دل و روح انسان گاهى به سخن مى آید و با آدمى به گفتگو مى پردازد؛ حوادث آینده را بازگو مى کند، از مرگها، از شادیها و از خیلى چیزها پرده برمى دارد.این قدرت از چیست ؟ از کجا است ؟ نمى دانیم . گاهى دل به مطلبى گواهى مى دهد که شرایط موجود، راهى براى اثبات آن ندارد؛ ولى گذشت زمان کم کم این گواهى را تاءیید مى کند و به پیش بینى دل ، جامه عمل مى پوشاند.
آمنه از زبان قلب خود خبر ناگوارى را مى شنید، دلش گواهى مى داد که دیگر روى عبداللّه را نخواهد دید. روزها و شبها از پى یکدیگر فرار مى کردند، تا این که سرانجام قافله اى که عبداللّه را با خود از مکّه برده بود بسوى مکّه بازگشت ، ولى عبداللّه در میان آن نبود.آرى ! عبداللّه در مدینه از دنیا رفته بود، روز روشن آمنه به شبى سیاه مبدّل شد، همه چیز براى او تمام شده بود، تنها یک امید برایش باقى مانده بود و آن هم همان موجودى بود که گاه و بیگاه در درونش به حرکت در مى آمد، فرزند عبداللّه
تولّد
از این پس تمام امّید آمنه به فرزندى بود که در درون خود داشت ، مى خواست هرچه زودتر او را ببیند و چهره مردانه عبداللّه را در سیماى کودکانه فرزندش جستجوکند.
نُه ماه از مدّت حملش گذشت ، تا این که سرانجام لحظه حساس فرا رسید. آمنه دردى غیرعادى در خود احساس کرد. او در انتظار فرزند بود و جهان در انتظار مصلحى بزرگ . او مى خواست تا چهره عبداللّه را در قیافه کودک نوزادش ببیند و جهان مى خواست تا سیماى عدالت و آزادى را در چهره این کودک مشاهده کند. آمنه و جهان هر دو به اضطراب آمدند.سپیده دم ، آسمان و زمین را در نور مهتابى رنگ خود غرق کرده بود و این سپیده دم روز جمعه هفدهم ربیع الاول 570 میلادى بود.اضطراب آمنه هر لحظه بیشتر مى شد. کم کم شدّت اضطراب و هیجان او را از خود بى خود ساخت و به دنبال آن رخوتى مطبوع ، سراسر وجودش را در بر گرفت . نوزاد قدم به جهان گذارد.
زمین و زمان از حرکت باز ایستاد. طاق کسرى درهم شکست ، آتشکده فارس خاموش شد و دریاچه ساوه خشک شد. و این نشانى از محکومیّت ظلم و شرک بود.آزادى لبخند زد، فرشته عدالت به طرب در آمد، ملائکه خدا تسبیح گویان زمین را در آغوش گرفتند، زیرا محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله قدم به عرصه حیات نهاده بود.